پارسا بشكوهپارسا بشكوه، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

پارسا بشکوه

یک شب با پارساااا

ديشب آقا پارسا روي كري ير مقابل تلويزيون نشسته بود و برنامه تماشا ميكرد پلك روي هم نميزاشت با فضولي تمام چشمهاش كاملأ باز كرده بود و تماشا ميكرد عين آدم بزرگها باور نميكنين جديدأ آقا روي كري يرش نيم خيز ميشه وقتي ميخواد ابراز احساسات كنه  ، گاهي اوقات هم آنچنان نگاه عاقل اندر صفيه به آدم ميكنه كه آدم فكر ميكنه نكنه من مشكلي دارم خودم خبر ندارم . در ضمن آقا تازه گيها هم يك مالاچ و مولوچي با دستاش راه ميندازه بيا وببين از وقتي اين كارو شروع كرده كمتر ميل به پستونك پيدا ميكنه مادرم ميگه اين خوبه چون كم كم پستونك از يادش ميره و اينجوري تميزتره چون پستونك زود كثيف ميشه خلاصه ما هر شب كارمون شده نشستن و نگاه كردن به حركات آقا پارسا فكر ميكنم ...
10 فروردين 1392

اولین عید پارسا

بوی عید امسال برای من و همسرم بوی دیگری داشت بویی از جنس هوای پاک بویی که شاید آن زمان که بدنیا آمدیم استشمام کردیم آسمان امسال چه زیبا بود آبی تر از گذشته . گلهای بهار ی امسال رنگ دیگری داشتند رنگی از جنس خدا . شکوفه های بهاری برای ما امسال تاجي از  خوشبختي به ارمغان آورده بودند او امسال با ما همراه شد مسافر كوچك خوشبختي  اولين مسافرتش را در اولين بهار عمرش با ياد ايزد منان آغاز كرد شهر پر بود از عطر اقاقيا هنوز قدمهايش ياراي راه رفتن در چمن زار زندگي را نداشت اما بازوان پر قدرت زاينده ،  فرشي از زندگي را براي اين كوچك بزرگ بر گستره زمان گسترانيده بود .  سفرش از شمال آغاز شد سبز مانند خودش سبز مانند سيسمونيش سبز م...
8 فروردين 1392

ذوق پارسا کوچولو

سلام پارسا کوچولو دل مارو برده آخه شما که اونجا جای مامان و  باباش نیستید که  ببینید چه میکنه این وروجک وقتی داره اولین برنامه تلویزیون عمرش رو نگاه میکنه .  چند شب پیش ٢٦/١٢/٩١ ساعت ٢١.٣٠شبکه ٢ برنامه کلاه قرمزی وای که چه شبی بود پارسا داشت برنامه تماشا میکرد و ذوق میکرد ماهم داشتیم پارسا تماشا میکردیم و ذوق میکردیم آنچنان غرق در تماشا بود که از وقت شیر دادنش هم گذشت اون متوجه نشد و تا آخر برنامه میخکوب تلویزیون شده بود .  در ثانیه به اندازه تعداد ضربان قلبش دست و پا میزد من داشتم کم کم نگران میشدم به مادرش گفتم خانومی این آخرش دست و پاش در میره .... شما حتمأ میدونید بچه فلسفه داره اصلأ بچه کلأ فلس...
28 اسفند 1391

فرود پارسا کوچولو بروی زمین

        از آسمون بپر پایین                بدو بیا  به روی زمین بیا، بشین کنار من               قصه بگم برای تو قصه ی یک ستاره               که تا سحر بیداره یا اون ابر سیاهی               که دوست داره بباره ماه قشنگ آسمون          تو کی میای تو خونمون یه شب میای می د...
18 بهمن 1391

اولین شبی که پارسا اومده بود خانه مادر بزرگ و پدر بزرگش

پارسا رو  خدا بعد از ٢٧٤٣ روز توی یکی از روزهای سرد دی ماه به ما هدیه داد خیلی لحضه دوست داشتنی بود همه منتظر ورودیه تازه وارد از یک سیاره دیگه بودن سیاره کوچولوها جایی که تا حالا پای هیچ آدم بزرگی به اونجا باز نشده و هیچ وقت هم باز نخواهد شد تازمانی که اونجا هستی اسمت فرشته است وقتی پاهات میزاری زمین میشی آدمیزاد البته قدیمیها میگن هر بچه ای که پا میزاره روی زمین خدا باهش دوتا فرشته مأمور میکنه که تا چند وقتی کمک مامانش باشن آخه مامانش هنوز بلد نیست چطور از یه فرشته ای که تازه آدم شده پذیرائی کنه اون دوتا فرشته کمک مانش هستن تا.........   امروز پارسا با بابا و مامانش اومده بودند خونه...
17 بهمن 1391